تشنه ام ساقی بیاور کاس را


بیش نشنو قول هر نسناس را

تو بگردان دور خود دور زمان


گو بگردان بر سر ما آس را

بامدادان بر سر ما کن سبک


سرگران بر لب کشیده کاس را

تا مگر جانی دهد دل مرده را


یا مگر دفعی کند وسواس را

کس نیارد همچو ما در رزم عشق


طاقت پیکان چون الماس را

پیش تیر ناوک چشمان مست


حد خفتان کی بود قرطاس را

چون نمی¬آید به دستم یار جنس


لاجرم بر هم زنم اجناس را

تا نباید منت منعم کشید


زان سبب بگزیده¬ام افلاس را

می¬کند روشن نزاری عالمی


چون برآرد از دوات انقاس را

مالکی باشد که از روی حسد


معترض باشد مسیح انفاس را